سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلامممممممممممممممم
(این سلام به مناسبت اولین پست متآهلانه (!!) بود)

خوبین همه؟

خیلی خیلی ممنون از تبریک هاتون...واقعآ دیدن تک تک کامنت ها واسه م لذت بخش بود و شادیم رو دوچندان میکرد...
تشکر ویــــــــــــــــــــــژه از همه دوستانی که توی وبلاگهاشون تبریک گفتن و منو شرمنده کردن...
و ممنون از بهار که زحمت پست قبل رو کشید...شعری که توی پست گذاشته شد، تفآلی بود که همون روز عقد زده بودم و بیشتر از همه این بیتش بهم چسبید:

دلت به وصل گل ، ای بلبل صبا خوش باد
که در چمن همه گلبانگ عاشقانه ی توست...

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

 هفته گذشته به شکلهای مختلف مشغول بودیم و فرصت نشد بیام و از جریانات و عقد و روزهای قبلش بگم.
اما خب دیدم حیفه ثبت نشه و حالا سعی میکنم خلاصه بگم چیا گذشت...اگه طولانی شد ، ببخشید دیگه :)


* جمعه 91/12/11
یه عده از بزرگان این ور و یه عده از بزرگان اون ور (!) برای مهربرون اومدن...هرچند که توافقات اولیه انجام شده بود و اون جلسه یه جورایی صوری بود و جهت روی کاغذ اومدن و رسمی شدن...
اولش خیلی استرس داشتم اما وقتی خانواده گرم و صمیمیشون رو دیدم دیگه منم آروم شدم و مهمونی به خوبی برگزار شد...
و قشنگترین قسمتش وقتی بود که پدرشوهر جان از بابا سراغ گرفته بودنکه "زهره سادات چه گلی دوست داره؟" تا به تعداد سال تولدم به صورت قباله اضافه کنن...
بابا هم توی جمع منو صدا کردن و ازم پرسیدن...و منم در جواب گفتم فکر کنم خودِ آقای داماد اطلاع دارن و اونم گفتزنبق ... این پیشنهاد پدرشوهر که بعدآ فهمیدم کاملآ خودجوش بوده خیلی بهم چسبید و حال داد...
کلآ به اذعان همگان پدرشوهر بسیااااااااااار دوست داشتنی ای میدارم....

هدیه های مهربرون


در گیر و دار این کارها ، زن داداش کوچیکه هم در روزهای آخر بارداری بود و هرلحظه ممکن بود نی نی به دنیا بیاد...و جالب اینکه اون هرلحظه ، همزمان شد با پایان مهمونی و خدافظی کردن مهمانها...همون شب زن داداشمم رفت بیمارستان و در ساعات اولیه 12/12 مهدیس کوچولو هم به دنیا اومد.........

تصمیمات اولیه این بود که مراسم عقد مفصل باشه و تالار و همه باشن و اینها...
اما بدلایلی مثه همین زایمان که گفتم و سفر کاری داداش که 24اسفند بود و شب عید بودن و شلوغی مضاعف خیابونها ، یهویی من گفتم نمی خواد این همه کار رو هول هولی بکنیم و باوجودیکه هیچوقت دوست نداشتم ، اما واسه عقد میریم محضر... (البته تا اونموقع فکر میکردم که دوست نمی دارم!!)

دیگه از صبح شنبه بدو بدو های ما شروع شد ، یه کم بیمارستان و پیش نی نی و به دنبالش هم خرید حلقه و سرویس و کفش و.....
با وجودیکه خیلی خسته می شدیم اما خوش میگذشت...
خداروشکر همسرجان با خواهر و شوهرخواهرم خیلی زود جور شد و به پیشنهاد خودش واسه اکثر خریدها با اونا بودیم...آخه خود ِ منم همیشه همه خریدهامو با خواهرم میکردم و انگار یه جور خاصی معتاد به حضور اون بودم...
شبی که حلقه من رو خریدیم(13 اسفند) بعدش با همسرجان بودم ذرت خوردیم و بعدم چون من نماز نخونده بودم زودی اومدیم خونه، خوندم و باز با هم رفتیم تا بقیه حرفا رو بزنیم و واسه جمعه (روز عقد) برنامه ریزی کنیم...
فرداش هم دوتایی رفتیم دنبال حلقه ی اون که چون پلاتین می خواستیم خیلی تنوع مدل کم بود و وقتی هم نداشتیم که بخوایم سفارش بدیم...آخه هیچ کدوم هم دنبال جفت بودن حلقه ها نبودیم...بالاخره یکی مورد پسند واقع شد و قرارشد عصر بریم بخریم...
ظهر هم رفتیم حلقه من رو که گذاشته بودیم کوچیکش کنه بگیریم و همسرجان یه کبابی چشمشو گرفت و گفت نهار برگردیم اینجا...
بعداز گرفتن حلقه در حالیکه به سمت کبابی در حرکت بودیم ، من یه نون سنگکی دیدم و یه کم نگاش کردم ، خب اصولآ دوزاری همسرجان هم زود می افته و گفت دلت میخواد؟؟...گفتم اوهوم!
یکی گرفت و بعدش گفتم: میگمااااااااااااااااااااااااااااا...اون سوپری رو ببییییییییییییییییییین...الآن با این نون ، پنیر می چسبه!
یه کم نگاه کرد و گفت پس کباب؟؟!!!!
گفتم من الآن این بیشتر بهم می چسبه...و این چنین شد که نهار اون روز ما شد نون و پنیر و حلقه :


یه روزشو هم رفتیم محضری که یکی از اقوام پیشنهاد کرده بود رو دیدیم...چیدمان و سفره و جایگاه عروس و دامادشو دوست داشتم و همه چیش خوب بود...
وقت گرفتیم برای جمعه 18 اسفند ، ساعت 15...


من که به شخصه نفهمیدم اون هفته چه جوری گذشت و شب جمعه شد،ساعت 23:30 درحالیکه داداشم اینا و بقیه درحال بستن نقل های یادبود ، بودند من با کلی استرس کارهای باقیمانده و اینکه مراسم چه جوری می گذره و... دیگه خوابیدم. و بدون شک فقط حضور همسرجان بود که در این شرایط باعث آرامشم میشد و با حرفاش بهم دلگرمی میداد...

برنامه جمعه اینجوری بود که من می رفتم آرایشگاه و با لباسی که مناسب محضر باشه (کت و دامن) میرفتیم محضر و بعدهم همگی + اونایی که محضر نبودند میومدن خونه ما...اینجا هم از قبل تدارک دیده بودن که زنونه و مردونه جدا باشه و منم لباس نامزدی (لباسی که بهار شب عقدش پوشیده بود) بپوشم و بعدم آتلیه و شام و...

*جمعه 91/12/18:

از صبح به همراه بقیه کارها رو می کردیم و بعدشم سریع یه دوش گرفتم و داداش رسوندم آرایشگاه...
کار آرایشگر رو قبول داشتم و یه جورایی خیالم راحت بود و برنامه رو هم بهش گفتم و اینکه تا چه حد می خوام باشه...و بازهم خداروشکر هم خودم هم بقیه و البته هم همسرجان از کارش راضی بودیم...
بهاره هم آخر کار اومد آرایشگاه و با کمک اون لباسهامو عوض کردم و جمع و جور کردیم و باکمی تآخیر (بدلیل معطلی در گل فروشی) آقای داماد هم آمدند...
توی محضر هم همه جمع بودن و بعد از مقدمات خطبه ی عقد جاری شد...
همه بهم سفارش کرده بودن که اون لحظه خیلی دعا کنم و منم هرچی که به ذهنم میرسید گفتم و خواستم...یه لحظه هم بابا رو دیدم که بغض کرده بودن و داشتن منو نگاه میکردن...
یه بار رفتم گل چیدم و یه بار هم گلاب آوردم و زیرلفظی رو گرفتم و بار سوم هم درحالیکه اجازه از همگان گرفته شده بود ، با بغضی که ناخواسته توی گلوم بود و حس می کردم صدام در نمیاد ، گفتم....: با توکل به خدا و با اجازه پدر و مادرم..بله....................و ثبت شد در ساعت 16 و 28 دقیقه...

بعدم که دست و گیلیلی و...
همسرجان هم شالم رو برداشتن و فرمودن چه ناز شدی...
حلقه ها ، عسل..گاز (من گرفتم البته) ، سرویس و عکس...


چون دیگه برای بقیه کادوها توی محضر وقت نداشتیم قرار شد بیایم خونه...
جالب بود که توی ماشین هنوز فکر میکردم نامحرم هستیم و سعی میکردم دستم بهش نخوره :دی
اما یهویی دیدم نه خب! توی کل مسیر دستم توی دستش بود و بابت بودنش کنارم بعد از اااااااااااین همه داستان و آره - نه شدن، خداروشکر میکردم...
بهش میگم بالاخره کار خودتو کردیاااااااااااااااااااا
میگه آآآآآآآآآآآآآره .. خودمم هنوز باورم نمیشه :)

توی مسیر هم بیشتر از همه دخترعموجان همراهیمون میکرد و دست و سوت و آهنگ و ...

خونه ، همه دورهم ، بزن و برقص ، رقص دوتایی ، کیک و نهایتآ هم با یک ساعت تآخیر بدو به طرف آتلیه.....(امروز رفتیم عکسا رو دیدیم، خوب شده انگار :))


ببخشید که خیلی طولانی شد.وقت رو غنیمت دونستم و گفتم یه باره بگم همه شو...تازه سعی کردم خیلی خلاصه بگم و از این هفته ای که گذشت هم نگفتم.

واقعآ خداروشکر هزاران بار شکر که همه چی اینقدر خوب و خوش گذشت و هیچ مشکلی پیش نیومد و به همه خوش گذشت...
باوجودیکه اولش خودم با این مدل عقد به شدت مخالف بودم و بخاطر شرایط موجود پذیرفتم ، اما بعدش دیدم نه...همه مراحل به قشنگی گذشت...و همه چی عالی بود...
و عالی تر از همه ، بودن در کنار مردی هست که باتموم وجودش می خوادت و دوستت داره و شب عقدمون بخاطر رسیدنمون به هم دیگه نماز شکر می خونه...
خیلی دوستش دارم و هرچی هم میگذره این دوست داشتن بیشتر از قبل میشه...
خداروشکر میکنم که تونستم جام رو بین خانواده ش باز کنم و دوست داشتن پدر و مادرشو به چشم ببینم...منم خیلی دوستشون دارم...

خدایا...
این عشق و علاقه و محبت رو بینمون جاودانه و روز افزون کن...

فعلآ همین
سعی میکنم تاقبل از عید بازم بیام

خوشتون باشه
تا بعد...



نوشته شده در یکشنبه 91/12/27ساعت 3:38 صبح توسط زهره نظرات ( ) |


Design By : Pichak